چادر سیاهم...
16 اسفند 1393 توسط مهندس طلبه
روزهایی با مادر شهیده ام
من دختری ایرانیم از شهر…
نه،اصلا مهم نیست که از کدام شهر و دیار
چون اینها دل غمگین مرا شاد نمی کند و عقده از غم افسرده ام نمی گشاید
…
.
.
.
آری مادر من آن بانوی بال وپر شکسته ای است که نزدیک سه ماه از غصه و رنج و درد ، آب شد و جز شبهی از او بجای نماند ودر طول این مدت،جز یک بار لبخند بر لبهای او ننشست
روزی به خادمه اش فرمود: